مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

عروسك كوچولو راحت بخواب كه...... !

عروسك كوچولو راحت بخواب كه يه فرشته مواظبته ! اين فرشته كوچولو عروسكش رو ميخوابونه ،لالايي براش ميخونه ، بهش شير ميده ، غذا بهش ميده ، شربت بهش ميده و هر كاري كه براي آسايش عروسك نياز باشه رو با دقت و حوصله انجام ميده . خداوندا اين فرشته ي مهربون رو نگه دار تا عروسك كوچولو هميشه راحت بخوابه و آسوده زندگي كنه و ما هم در كنار اون فرشته ي مهربون شاكرت باشيم و شاهد باليدنش .... /. ...
26 دی 1391

حالا بازي، شادي ، خنده ، شيرين تر از قنده ......

«اين پست طولاني است و خواندن ِ آن وقت گير ، خواهشمند است خواندن آنرا به زماني كه وقت و حوصله ي كافي داريد موكول فرمائيد» سلام گل پسر قشنگم ، امروز ميخوام برات از سرگرمي هات بگم ،بگم كه چطور اوقاتي كه با همديگه هستيم رو سپري ميكنيم .... چطوري با هم بازي و خوشحالي ميكنيم و چطوري تو براي من شيرين زبوني و دلبري ! هفته ي پيش بود كه ديدم همه ي بازي هايي كه بلدي مثل اتل متل ، جوجه كلاغ پر ، تاپ تاپ خمير ، بعضي از اسباب بازيهات و ..... برايت تكراري شدن و ديگه موقع بازي شعفي توي چشمات نيست و از سر عادت انجامشون ميدي ، اين شد كه مصمم شدم براي خريد يه سري وسيله ي جديد براي سرگرم كردنت ! با كلي تحقيق و تفحص به اين نتيجه رسيديم ...
19 دی 1391

يه اتفاق جالب و البته دلچسب

ديروز براي انجام برخي از كارهاي شخصي همراه با مهبد رفته بوديم مركز شهر . بعد به يك داروخانه مراجعه كرديم كه به علت ازدحام جميعت فرار رو به قرار ترجيح داديم . همين كه از داروخانه خارج شدم و چند قدمي جلو رفتم احساس كردم كه يك صداي دلنشين از ميان همهمه ها به گوشم ميرسه كه اسمم رو صدا ميكرد ، به عقب كه برگشتم اولش نشناختم كه صدا مال كيه ؟! ولي يه دفعه شدم سر تا پا شور و هيجان ، چون اون صدا متعلق به يه فرشته ي زميني بود ..... بله بالاخره بعد از مدتها انتظار به طور كاملاً اتفاقي الهه ي ناز مامانِ يسنا گلي رو ديدم !! فقط حيف كه يسناي نازش همراهش نبود و من نتونستم روي ماهشو از نزديك ببوسم . چند ثانيه فقط مبهوت بودم و نميدونستم چي بايد بگم . واي خد...
12 دی 1391

صبح زيباي برفيتون به خير

خدايا شكرت ..... بالاخره آسمون شهر ما هم موفق شد با اين همه آلودگي بجنگه و برامون برف به ارمغان بياره . امروز اولين برف زمستاني با كلي شكوه بر سرمان باريد ..... ( چهارشنبه 6 دي ماه ساعت 11.30 ) بعداً نوشت : چهارشنبه ساعت 13 مرخصي گرفتم و با كلي ذوق رفتم دنبال ِ گل پسري تا باهم بريم پارك نزديك خونه و هم عكس يادگاري بندازيم و هم با هم ديگه همبازي بشيم و از سفيدي برف لذت ببريم و روحي تازه كنيم . اين هم عكس هايي كه قبلاً قولشون رو داده بودم : وقتي بازي ميكرديم ياد اين ترانه افتادم و كلي برات زمزمش كردم: ببار اي ابرَكَم بر من ببار و تازه تر شو ببار و قطره قطره نم نمَك آزاده تر شو ................. گل پسرم ، صبح هم به همراه باب...
9 دی 1391

زندگي دفتري از خاطره هاست

پسر عزيز تر از جانم ، جونم برات بگه كه مدتيه شعر ميخوني ، اگه من برات بخونم جاهايي كه مكث كنم تو ادامه ميدي و در غير اينصورت هر جا آينه ببيني ميزني زير آواز و با همه ي كلماتي كه خودت بلدي و با آهنگ شعر ميخوني و وقتي من نگاهت ميكنم خجالت ميكشي و دو تا دستاي نازت رو مياري روي چشمات تا مثلاً من نبينمت!!  عزيزززززم آخه مامان قربونت بره خجالت چرااااا ؟؟؟ ؟؟؟ اون قسمت هايي از شعر رو كه رنگي كردم ميخوني و از همه بيشتر از اون خطيش كه ميگه بابام بهم عيدي داد خوشت مياد و چندين بار تكرارش ميكني . يه توپ دارم   قل قليه سرخ و سفيد و    آبي ميزنم زمين   هواااا  ميره نميدوني تا كجا ميره...
5 دی 1391
1